به وبلاگ خودتون خوش اومدید...
همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باش
و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالت دائمی توست...
(دکتر شریعتی)
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد. مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت. او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم!!!
شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد…
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد…
سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند…
تنها امیدم به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گریه شبانه شود…همان بهتر…
نمیدانم کجایی!
در وجودم نهفته شدی...
در بین دستانم...
در قلبم...
در گوشه چشمانم...
در آسمان ایمانم...
در کجا نشسته ایی
کنار ساحل آرامش من
آنجا که تپش قلبم به شماره میفتد
شاید آنجا که شاپرکی بر گل آرام مینیشیند کجاتوهستی که اینگونه به وجودم ملحق میشوی در بی خوابی هایم در شبهایه بی قراریم... در متن تمام تنهاییم چگونهتوآرام گرفتی در این آشوب توکجا آشکار اینگونه پنهان شده ایی در زیر پوست من چه لطیف میجهی... تودر فراسوی هر زمان در هر جای این مکان با منی... طوری روحم با عشقتوآمیخته شد که انگار تو خود منی..
روزی مردی رو به دربار خان زند میآورد و با ناله و فریاد میخواهد که کریمخان را فورا ملاقات کند. سربازان مانع ورودش میشوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان خان بزرگوار زند دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان میرسد. خان از وی میپرسد که چه شده مرد که چنین ناله و فریاد میکنی؟ مرد با درشتی میگوید همه امولم را دزد برده و الان هیچ در بساط ندارم. خان میپرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ مرد میگوید من خوابیده بودم. خان میگوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی میدهد که فقط مردی آزاده عادل و آزاده چون کریمخان تحمل و توان شنیدنش را دارد. مرد میگوید من خوابیده بودم چون فکر میکردم تو بیداری!!!
خان بزرگوار زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر میگوید این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم!..
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم، سکوت را فراموش میکردی، تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کرد.
اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم، چشمهایم را میشستی و اشک هایم را با دستان عاشقت به باد میدادی.
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، نگاهت را تا ابد بر من میدوختی، تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش ببرم.
ای کاش می دانستی ، اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای از مرگ سخن نمی گفتی ، که این غریب تنها، جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد.
ای کاش می دانستی ، اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، آنقدر که همه چیزم را حتی جانم را فدایت می کردم . همه ی آن چیزها که یک عمر برایش زحمت کشیده ام و سال ها برایش گریسته ام .
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم ، همه ی آن چیزهایی که تو را زندانی کرده اند رها می کردی، غرورت، قلبت،حرفت و ...
دیگر نای نوشتنی نیست که تو خود باید بدانی که چقدر دوستت دارم و تو زیباترین جهان برای منی، منی که عاشقت هستم و دوستت دارم برای همیشه...
مردی پس از دریافت حقوقش فهمید که ۲۵ دلار به او اضافه پرداخت شده است. او از این بابت به کار فرمایش چیزی نگفت. از سوی دیگر کار فرما به اشتباهش پی برد و ۲۵ دلار اضافی را از حقوق ماه آینده او کسر کرد. مرد بی درنگ نزد کارفرما رفت و به او گفت که حقوقش کامل نیست. کار فرما پاسخ داد: چرا ماه گذشته که پول بیشتری دریافت کردی، یک کلمه بر زبان نیاوردی؟ مرد گفت: میتوان از یک اشتباه چشم پوشی کرد اما در صورت تکرار اشتباه نمیتوان ساکت و خاموش ماند....
دلم که می گیرد
کودک می شوم ...
کفش هایم تا به تا می شوند ...
دستانی می خواهم که آرامم کنند ...
مهربوونی که به فکر دلتنگی هایم شود ...
و گلویی که بغض امانش را نبرد ...
بهانه گیر می شوم ...
نق می زنم که این را می خواهم ....
که آن را می خواهم ...
ولی هیچکس نمی داند ؛
که به جز تو هیــــــــچ نمی خواهم
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هرچه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعي خاموش شده
باد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من که چنين خون آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان
اين چه راز ي است که هر بار بهار
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیرهی دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد، کاهی بدست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد، بوی تو میآید
تنها تو میمانی، ما میرویم از یاد
لحطه به تو رسیدن یه تولد دوباره س
شهر چشم تو رو داشتن یه غروب پرستاره س
خواستن دستای گرمت مث ماجرا می مونه
برق الماسهای چشمت مث کیمیا می مونه
اگه تو قسمت من شی می زنم یه رنگ تازه
اسم من کنار اسمت قصر خوشبختی می سازه
تو رو هر کی داشته باشه می ره تا قله خورشید
با تو می شه غصه ها رو به زلال چشمه بخشید
زیر چتر لمس دستات می شه تا خدا رها شد
می شه رفت تا آسمونا شاید اون بالا خدا شد
با تو غم رنگی نداره زندگی شهر فرنگه
از تو قله ی نگاهت رنگ غصه ام قشنگه
سهم هر کسی که باشی خوش به حالا روزگارش
پاییز و زمستوناشم می شه هم رنگ بهارش
شعله آتیش چشمات یه چراغونی زیباس
لحظه به تو رسیدن بهترین لحظه ی دنیاس
با یه لبخند طلاییت همه ی زمین می لرزه
آرزوی تو رو داشتن به هزار دنیا می ارزه
روی انگشتر شعرم قیمتی ترین نگینی
دوست دارم واسه همیشه روی چشم من بشینی
می شه تو هوای پاکت تا سحر نفس نفس زد
تا تو باشی می شه آسون چهره ی آفتابو پس زد
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .
- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه..!!!
وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانوادهای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچهها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامههایی که قرار بود ببینند، صحبت میکردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند میزد.
وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط میخواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچهها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیطها را گفت.
پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیطها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچهها با ناراحتی زمزمه میکردند، معلوم بود که مرد پول کافی همراه نداشت؛ حتماً فکر میکرد که به بچههای کوچکش چه جوابی بدهد.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا..
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند
ترا به نام صدا میکنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینهی پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها کز پارههای ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب
در این رواق نیاز
پرندهی ساکت و غمگین
ستارهی بیمار است
دو چشم خستهی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی …
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و
از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال ۹۵ امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: