به وبلاگ خودتون خوش اومدید...
همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باش
و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالت دائمی توست...
(دکتر شریعتی)
عرق از سر و صورتش میچکید، همیشه به خاطر چربی زیادی که داشت موقع کار خیلی زود عرق ، سر و صورت وزیر بغلش را خیس میکرد مخصوصا در گرمای تابستان. بالاخره کار این سنگ قبر هم تمام شده بود ولی به دفتر کارش که نگاه کرد پر بود از سفارش برای سنگ قبرهای جدید. مگر مرگ تمام شدنی بود حتی پدر خدابیامرزش هم بعد از چهل سال سابقه در سنگ قبر نویسی نتوانست مرگش را یک ثانیه به تعویق بیاندازد. هیچوقت فکر نمیکرد یک روزی حرفه ی پدرش یعنی سنگ قبر نویسی را برای امرار معاش انتخاب کند. حرفه ی سنگ قبر نویسی ،که همیشه به خاطرش مورد تمسخر قرار گرفته بود بویژه در دوران کودکی. ولی هر چقدر سراغ بقیه شغلها رفت به اندازه ای که در ساخت سنگ قبر مهارت داشت، موفقیت به دست نیاورد. از لحاظ مالی هم دیگر شغل ها برای او رضایت بخش نبود. دست آخر هم تصمیم گرفت به همان شغل آباء و اجدادیش یعنی سنگ قبر نویسی برگردد. انگار پدر و پدربزرگ و بقیه ی اجدادش قرارداد شخصی با عزرائیل بسته اند که تا دنیا دنیاست برای مرده ها سنگ قبر بنویسند.
بلند شد و سراغ سنگ سفید بی نقشی رفت که تا شب، باید دو بیت شعر را روی آن حکاکی میکرد. از این شعرها زیاد روی سنگ قبرها نوشته بود.با این که تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده بود ولی اشعار سنگ قبری را خوب از حفظ بود. بعضی وقتها هم خودش در تنهایی هایش چیزهایی مینوشت.اما هنوز برای یکی از سنگ های سفیدی که در یک گوشه از کارگاه جدای از باقی سنگها گذاشته بود هیچ بیت و نوشته ای پیدا نکرده بود.از وقتی پا به پنجاه سالگی گذاشته بود دغدغه ی مرگ ولکنش نبود. حتی وصیت هایش را هم نوشته بود. برای کسی که هر روز با اسامیمرده ها سرو کار داشت مرگ خیلی چیز عجیبی نبود. همین دیروز برای یک جوان سیزده ساله سنگ قبری نوشته بود. فقط یک چیز این وسط معلوم نبود. آن هم نوشته ای بود که روی سنگ قبر خودش باید مینوشت. سنگ قبر سفید هر روز روبرویش عرض اندام میکرد. ولی او هنوز نمیدانست از بین این همه نوشته و حرف کدامیک را باید روی سنگ قبر خودش بنویسد. با این که میل به زندگی صد ساله داشت ولی از این میترسید که هر لحظه بمیرد و سنگ قبر خودش را کس دیگری تراش دهد.
هر روز منتظر یک جرقه در افکارش بود تا چیزی را که از زندگی در این دنیا به دست آورده بود در یک جمله یا یک بیت خلاصه کند و روی سنگ قبر مخصوص خودش بنویسد.ولی هیچکدام از اشعار و نوشته ها راضیش نمیکرد.دنبال یک چیز متفاوت بود،یک اندیشه ی بکر، یک حرف نگفته که بعد از مرگش ماندگار بماند. در حالیکه چای عصرانه اش را مینوشید دوباره اشعار و جملاتی که در حافظه داشت مرور کرد. مدام دنبال چیزی میگشت که شاهکار سنگ قبرنویسی اش به شمار میآمد. امضایی هنرمندانه بر تمامیسنگ قبر هایی که تاکنون نوشته بود. ناگهان چهره اش منقلب شد. چای را یک نفس بالا کشید و لیوان خالی را جای همیشگی اش گذاشت.بدون رعایت نوبت به طرف سنگ قبر سفید مقابلش رفت. سنگ قبر را برداشت و در کنار ابزار مخصوص کارش گذاشت. ابتدا لازم بود با مداد طرح اولیه را روی سنگ بنویسد و بعد آنرا با مته و فرز به همان شکل دلخواه درآورد:«هو الباقی، نام خودش، نام پدرش، تاریخ تولد، تاریخ فوت»درست در همین جا متوقف شد چرا که تاریخ مرگش نامعلوم بود. این قسمت را رها کرد و به سراغ بهترین قسمت کار رفت. نوشته ای که چندین هفته در جستجویش بود تا بر پیکر سنگ قبر خودش بنویسد. نوک مداد را روی سنگ گذاشت و خواست اولین حرف را بنویسد اما دستش از حر کت بازماند و حجم سنگین بدنش روی آخرین سنگ قبری که مینوشت افتاد.
همه کسانی که در تشییع جنازه شرکت داشتند منتظر بودند تا سنگ قبر حاج غلامحسین کاتب روی مزارش نصب شود. بعد از مراسم تلقین و نماز میت و پخش خرما و حلوا نصاب که از همکارهای قدیمیحاج غلامحسین بود. سنگ قبر را آورد و روی مزار قرار داد. نوشته ی روی سنگ با ذکر تاریخ فوت کامل شده بود اما هیچ جمله یا بیتی در کار نبود. فقط آثاری از خط های مدادی که در آخرین لحظه در دستان مرحوم کاتب بود در پایین سنگ به چشم میخورد که آن هم با ریختن آب روی قبر پاک شد و تنها چیزی که باقی ماند سفیدی سنگی بود که هر کسی میتوانست ناب ترین واژه ها را روی آن بنویسد.
در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..
شیرین نمیشــــود ..
سه حبـــه، چهار، پنج ..
.
.
اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد
در این دنیای تلخــــــــ ..
نه...
اگـــر
نباشــــی فال این زندگــــــــــی
شیرین نمیشـــــود … !
به این خیال که تو هستی همه چیز سر جای خودش باقیست تنها جای تو در کنارم خالیست به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست تنها درد من در این شبها، تنهاییستدر این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری همه چیز از احساست پیداست، در این لحظه های نفسگیر، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار و این دل عاشق من، همیشه بهانه میگیرد از من … بهانه تو را، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را! در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من، جز یک دل بهانه گیر باز هم گرچه نیستی در کنارم، اما در این هوای سرد، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته… به این خیال که تو هستی، همه چیز سر جای خودش باقیست، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست، تنها درد من در این شبها، تنهاییست ! به این خیال که تو هستی، بی خیال همه چیز شده ام، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام! کجا بیایم که تو باشی، کجا بروم که تو را ببینم، کجا بنشینم که تو هم بیایی، دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی، همیشه در قلبم میمانی اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم، انتظار، انتظار، این انتظار سخت را چه کنم؟ فرقی ندارد برایم دیگر، مهم این است که تو هستی، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستی اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام، تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی…
از تو به تو رسیدم، شدم قلبی و برایت تپیدم، تا از تپشهای من، مال تو باشم، همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم… از تو به آسمانها رسیدم، شدم خورشید و بر روی دنیا تابیدم ! از تو به دریاها رسیدم، مثل یک موج خروشان در آغوش ساحل قلبت خوابیدم! از تو به عشق رسیدم، عاشق شدم و راز عشق را فهمیدم ! از تو به همه چیز رسیدم، شدم همدلی برایت و همه درد دل هایت را شنیدم! از تو به فرداها رسیدم، خوشبختی را در کنار تو بر روی صفحه دفتر عشق کشیدم! از تو به رویاها رسیدم، در خیالم به حقیقت رسیدم، تو را لمس کردم و طعم عشق را با تو چشیدم! روزها میگذرد، لحظه به لحظه با تو شیرین است، زندگی ام با تو همین است که من رسیده ام به جایی که دلم نمیخواد هیچگاه ترک کنم این دنیای عاشقانه را! رها کردی مرا از تنهایی آنگاه که نسیم عشقت گرد و غبارها را از دلم برد، آنگاه که امواج پر از عشقت غمها را از دلم شست، شدم عاشق و نشستم در دلت، هنوز به یاد دارم معجزه آن چشمهایت ! رسیده ام به جایی بهتر از تمام دنیا، به جایی که پر از آرامش است، آری قلبت برایم یک کلبه عاشقانه است، که همیشه بمانم در آن، تا از آن به تو برسم، تا از تو دوباره به قلبت برسم! از تو به جایی رسیدم که دلم همیشه میخواست، این تصویر را همیشه دلم، در ذهنم میساخت که یکی باشد مثل تو، مرا در این حال و هوای عاشقانه ببرد، تا از این رو به آن رو شوم، این رو خیره به چشمهایت، آن رو یک عمر گرفتارت! از تو به تو رسیدم، شدم قلبی و برایت تپیدم، تا از تپشهای من، مال تو باشم، همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم…
تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم، تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد، آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد، تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم… اینکه در قلبمی، باور کرده ام که تا ابد مال منی، حتی اگر نباشی، حتی اگر مرا نخواهی تو نمیدانی وسعت عشقم را، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی صدای فریادم را… لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره، از آن شبهایی که بی قرارتر از دلم دلی بی تاب نیست بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست! تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم، تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد، آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد، تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم… تمام وجودم به تو وابسته است، بودنم به بودنت بسته است، نشکن دلم را که این دل خسته است! منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم، منی که تنها تو را دارم… چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم، ای کاش رویا نبود، ای کاش دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود… انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای، نفسهای عشق را به من داده ای، تا از تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم… اینکه تو را در قلبم احساس میکنم، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم، همین برایم زیباست، دنیا را بی خیال، تمام زیبایی ها در وجود تو پیداست! نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد، نگیر از من گرمی دستانت را که وجودم یخ میزند اینکه در قلبمی، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی، تو نیز باور کن این عشق جاودانه را…