نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





گل و پروانه

گل زیبا به پروانه چنین می‌گفت:
فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد! من در جای خود می‌مانم و تو می‌روی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟ ما دور از آدم‌ها زندگی می‌کنیم. آن قدر به هم شباهت داریم که مردم می‌گویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!

چقدر دوست داشتم می‌توانستم پرواز تو را در آسمان‌ها با نفس خود عطر آگین کنم ولی تو دور از من از میان گلهای دیگر فرار می‌کنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم.
تو می‌گریزی و باز می‌گردی و عاقبت به جای دیگر می‌روی تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان می‌بینی!
آه برای این که عشق ما پایدار بماند ای پادشاه من یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 14:32 | |







یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

 

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می‌توان کرد؟

خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند. می‌ترسید راه برود. می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد. می‌تواند ….

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی‌را به دست نیاورد، اما ….

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.

او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:38 | |







ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
 در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

 

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:22 | |







دلمان خوش است...

 

دلمان خوش است که مینویسم

و دیگــران می خـواننــد

و عــده ای می گـوینــد

آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند

و بعضــی مـی خنــدنـد

دلمــان خـوش اســت

به لــذت هــای کــوتـاه

به دروغ هــایی که از راســت

بـودن قشنــگ تـرند

به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند

یـا کســی عاشقمــان شــود

با شــاخه گلی دل می بنــدیـم

دلمــان خـوش می شــود

به بـرآوردن خـواهشــی و چشــیدن لـذتـی

و وقــتی چیـــزی مـطابـق مــیل مــا نبــود

چقـــدر راحـت لگـــد می زنیـــم

و چــه ســــاده می شـکــنیم

همــــه چیـــز را...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 16:40 | |







خدایا خسته ام..!

نمی‌دانم چه می‌خواهم خدایا
به دنبال چه می‌گردم شب و روز

چه می‌جوید نگاه خسته ی من
چرا فسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می‌گریزم
به کنجی می‌خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی‌ها
به بیمار دل خود می‌دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من، ای دل دیوانه ی من
که می‌سوزی از این بیگانگی‌ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را، بس کن از این دیوانگی‌ها

 

فروغ فرخزاد

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 19:0 | |







همیشه راه حلی هست

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 16:3 | |







برای همیشه

دیشب چشم‌هایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آرزویی هر چند بچه گانه
هر چند از روی دل
هر چند می‌دانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم٬
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصله‌ها باعث دوری دیده‌ها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمی‌تواند جای تو را در دلم بگیرد…
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
برای همیشه…

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:35 | |







جمله جادویی

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 11:56 | |







خوشبخت ترین آدم

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند  تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند  ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.  حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،  پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!  چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 20:5 | |







وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی‌توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

 

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می‌زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 22:2 | |







نامه ای به مقصد نور!

سلام خدا جون …

 

میدونم ازم دلخوری ، میدونم  چند وقته بهت سر نزدم ، میدونم چند وقته فراموشت کردم !

خدا جون میخوام واست از دلتنگیم بگم ، میدونم مثه همیشه سنگه صبورمی‌..

دلم خیلی گرفته ، این بار نه از دور و بریهام ، نه از دنیا ، از خودم !!

یه مدته حضورت توی لحظه‌های بودنم احساس نمیشه !

یه مدته بودنت توی زندگیم کمرنگ شده !

یه مدته از گناه ابایی ندارم !

یه مدته دیگه از سنگینی نگاهت شرم ندارم !

یه مدته توی مرداب زندگی غرق شدم !

یه مدته بنده ی ناسپاس شدم !

یه مدته مغرور شدم !

خدا جون نمیدونم چرا دیگه صدای اذونت آرومم نمیکنه !

یه مدته شنیدن صدای “الله اکبر ” اذونت مضطربم میکنه !

اظطراب از فاصله ی افتاده بین من و تو

خدا جون … تو کمکم کن !!

نذار از تو تهی بشم ، نذار با نبودنت بمیرم !

      “دستمو بگیر، کمکم کن“

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 16:44 | |







فرشته ای به نام مادر...

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟..خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرین‌ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،می توانی او را مـادر صدا کنی.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:43 | |







من و تو (دکتر شریعتی)

و آن گاه خود را کلمه‏ای می‏یابی که معنایت منم

و مرا صدفی که مرواریدم تویی

و خود را اندامی که روحت منم

و مرا سینه‏ای که دلم تویی

و خود را معبدی که راهبش منم

و مرا قلبی که عشقش تویی

و خود را شبی که مهتابش منم

و مرا قندی که شیرینی‏اش تویی

 

و خود را طفلی که پدرش منم

و مرا شمعی که پروانه‏اش تویی

و خود را انتظاری که موعودش منم

و مرا التهابی که آغوشش تویی

و خود را هراسی که پناهش منم

و مرا تنهایی که انیسش تویی

و ناگهان

سرت را تکان می‏دهی و می‏گویی:

«نه، هیچ کدام!

هیچ کدام این‏ها نیست، چیز دیگری است.

یک حادثه‏ی دیگری و خلقت دیگری

و داستان دیگری است

و خدا آن را تازه آفریده است.»

 

دکتر علی شریعتی

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:14 | |







من و تو...

من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره
همیشه بین ما دیوار صد رنگ
غروره
نداریم هیچ کدوم حرفی که باز هم تازه باشه
چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره
من و تو.. من و تو .. من و تو..
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم
جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم

نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما
یه عمره وعده ها افتاده از امشب به فردا
تمام وعده ها رو دادیم و حرفا رو گفتیم
دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما
من و تو.. من و تو .. من و تو..
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم

گل های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه
دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه
گل های قالی رنگ زرد
پاییزی گرفتن
اون هام خسته شدن از حرف هر روز تو و من
من و تو.. من و تو.. من و تو.. من و تو..

 

اردلان سرافراز

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:4 | |







سخنان زیبا از دکتر شریعتی

 

هر لحظه حرفی در ما زاده می‏شود
هر لحظه دردی سر بر می‏دارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می‏کند این ها بر سینه می‏ریزند و راه فراری نمی‏یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایش‏اش چه اندازه است؟

 

چقدر با همه  حرفها بیگانه شده ام !

کجایم ؟همچون پرنده ای بلند پرواز برفراز همه ی شعر ها و عشق ها ، همه ی فهم ها و حرفها چرخ میخورم؛

دلم حلقوم تشنه ای است در زیر باران بهاریمی که از غیب بر زمین فرو میکوبد،میبارد  میبارد.!

هر قطره ای کلمه ای ،چه زلال ، چه خوب .....!

 

 

با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.

 

 

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخش

 

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن!

 

بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید هرچند معنایش جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن!

 

 

 

 

"خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد قوتم بخش تا نانم و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم."

 

 

خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم، به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 19:39 | |







گلایه هات زیاد شده!

میخوام برات قصه بگم قصه ی آشنا شدن
عاشق شدن ، سکوت و غم قصه ی مبتلا شدن

میخوام برات قصه بگم، بگم از روزا و شبا
خون به دل ما میکنن اون آدمای پر جفا

گریه ی خون و درد وغم سکوت بین عقل و دل
نداره حرفی عاشقا ،عقلم شده بی آبو گل

قصه ی آشنا شدن، قصه ی آرزو شدن
یادم اومد غریبه ای ، تنها شدن تنها شدن

شب شد و من توی سکوت نگاه گرمت رو دیدم
میون تاریکی شب گریه ی چشماتو دیدم

اما تو ای رفیق خوب ، ندیدی گریه های من
اون روز و اون شب ندیدی گریه ی بی صدای من

اون کسی که خوند تو چشات درداتو فهمید با نگاه
اون کسی که دوست میداشت ، مواظبت بود با دعا

اون من بودم عزیزکم اما تو نشناختی منو
دعا میکردم واسه تو دعای اون مسافر رو

سفر به خیر مسافرم دعای من همراهته
نگاه من به آسمون دعای من به راهته

یادت باشه حرفای من، اون شب که گفتم نازنین
کاشکی بدونی تو یه روز منظور من چی بودهمین

نمیتونم چیزی بگم وقتی پر از گلایه ای
منم پر از گلایمو نمونده حرف ساده ای

تنها سکوته بین ما، حرفی نمونده همزبون
گلایه هات زیاد شده از دست من ، نامهربون...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 11:29 | |







اقتضای طبیعت

شخصی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند .آن شخص به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !

مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!

آن مرد گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...

چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 21:17 | |







اجازه

 

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

 مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

 مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

 مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 18:19 | |







حلالم کن

حلالم کن دارم میرم چقدراین لحظه دلگیره
گناهی گردن ما نیست همش تقصیر تقدیره
نگام کن لحظه ی رفتن چه تلخه این هم آغوشی
چه وحشتناکه دل کندن چقدر سخته فراموشی
پرازبغضم پرازگریه پرازتلخی وشیرینی
حلالم کن دارم میرم منوهرگز نمی بینی
حلالم کن اگه دستام به دستای توعادت کرد
آخه دنیای عاشق کش به ما دوتا خیانت کرد
کلاف آرزوهامو چراهیشکی نمی بافه
برای ما دوتا عاشق جدایی دورازانصافه
تمام سهم من از تو یه حلقه س که توو دستامه
تمام سهم تو ازمن یه عشق بی سرانجامه
تو بارونی ترین ابری من ازپاییز لبریزم
چه معصومانه می باری چه مظلومانه می ریزم

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط Maryam در 15:7 | |







مسافر نژاد پرست

این ماجرا در خط هوایی TAM اتفاق افتاد.

یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد

 مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”

 زن سفید پوست گفت:

 “نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است.

 من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”

 مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”

 مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”

 و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”

 و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”

 تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 23:22 | |







دوستت دارم...

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام

این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق

که بری خانه دشمن

که فشانی بر دوست،

 

راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا -

نور خواهد پاشید

روح خواهد بخشید.

 

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو

این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت

نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو

« دوستم داری » را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را با من بسیار بگو...

 

فریدون مشیری

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 12:32 | |







اعتقادتان را چند میفروشید؟

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...

گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 20:5 | |







مینویسم

می نویسم از قلب مهربانت از آن احساس پاکت
می نویسم از چشمان زیبایت ازنگاه پر از عشقت
با صداقت می نویسم
نخستین عشقم تویی
و با یکدلی می نویسم که با تو
تا آخرین لحظه خواهم ماند
با چشمان خیس می نویسم
که خیلی مهرت در دلم نشسته
و با بغض می نویسم
می نویسم از آن حرف های شیرینت
و ان لحظه ی رویایی که من و تو در آن آشنا شدیم
و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم
آن چه که می نویسم حرف دل است و بس
حرف دل عاشق و بی قرار من
می نویسم و فریاد می زنم
دوستت دارم

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط Maryam در 17:48 | |







دوست...

آقا گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط Maryam در 17:37 | |







در غروبي ابدي

 

در غروبي ابدي

- روز يا شب ؟

- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپيد

و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،

بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد



-سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود

سخني بايد گفت

چه فراموشي سنگيني

سيبي از شاخه فروميافتد

دانه هاي زرد تخم کتان

زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند

گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم

ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني



آه...

در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ

و نگاهم

مثل يک حرف دروغ

شرمگينست و فرو افتاده



- من به يک ماه ميانديشم

- من به حرفي در شعر

- من به يک چشمه ميانديشم

- من به وهمي در خاک

- من به بوي غني گندمزار

- من به افسانهء نان

- من به معصوميت بازي ها

و به آن کوچهء باريک دراز

که پر از عطر درختان اقاقي بود

- من به بيداري تلخي که پس ازبازي

و به بهتي که پس از کوچه

و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها



- قهرمانيها ؟

-آه

اسب ها پيرند

- عشق؟

- تنهاست و از پنجره اي کوتاه

به بيابان هاي بي مجنون مينگرد

به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

از خراميدن اقي نازک در خلخال



- آرزوها ؟

- خود را ميبازند

در هماهنگي بيرحم هزاران در

- بسته ؟

- آري ، پيوسته بسته ، بسته

- خسته خواهي شد

- من به يک خانه ميانديشم

با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک

با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم

با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش

و به نوزادي با لبخندي نامحدود

مثل يک دايرهء پي در پي بر آب

و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور



- من به آوار ميانديشم

و به تاراج وزش هاي سياه

و به نوري مشکوک

که شبانگاهان در پنجره ميکاود

و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد



- کار... کار ؟

- آري ، اما در آن ميز بزرگ

دشمني مخفي مسکن دارد

که ترا ميجود . آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چيز بيهودهء ديگر را

و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت

مثل قايق در گرداب

و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار

و خطوط نامفهوم نخواهي ديد



-يک ستاره ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در آن سوي شبهاي محصور

- يک پرنده ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در خاطره هاي دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

- من به فريادي در کوچه ميانديشم


لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط Maryam در 16:58 | |







نامي از هزار نام

اي شما!

اي تمام عاشقان هر كجا!

از شما سوال مي‌كنم:

نام يك نفر

در شمار نام‌هايتان اضافه مي‌كنيد؟

يك‌نفر كه تا كنون

ردپاي خويش را

لحن مبهم صداي خويش را

شاعر سروده‌هاي خويش را نمي‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام اين هزارنام را

از زبان اين و آن شنيده بود


يك نفر كه تا همين دو روز پيش

منكر نياز گنگ سنگ بود

گريه‌ي گياه را نمي‌سرود

آه را نمي‌سرود

شعر شانه‌هاي بي‌پناه را

حرمت نگاه بي‌گناه

و سكوت يك سلام

در ميان راه را نمي‌سرود

نيمه‌هاي شب

نبض ماه را نمي‌گرفت

روزهاي چارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌هاي اشتباه را نمي‌گرفت

اي شما!

اي تمام نام‌هاي هركجا!

زير سايبان دستهاي خويش

جاي كوچكي به اين غريب بي‌پناه مي‌دهيد؟

اين دل نجيب را

اين لجوج ديرباور عجيب را

در ميان خويش

 راه مي‌دهيد؟

 

قیصر امین پور

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:59 | |







نوشته هایی زیبا از دکتر شریعتی

 

 

 نه مرد بازگشتم

اما بازگشتم ،

به بیراهه هم نرفتم

که من نه مرد بازگشتم !

استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن

دین من است

دینی که پیروانش بسیار کم اند.

مردم همه زادگان روزند و پاسداران شب

 

چه آتشی !

اگر آب اقیانوس های عالم را بر آن می ریختند ،

زبانه هایش آرام نمی گرفت.

خیلی پیش رفتم …

خیلی …

مرگ و قدرت ،

شانه به شانه ام می آمدند

 احمق نیستم

پر بودم و سیر بودم و سیراب

و لذتم تنها این که …

آری کارم سخت است و دردم سخت

و از هرچه شیرینی و شادی و بازی است محروم

اما …

این بس که می فهمم !

خوب است …

احمق نیستم

 نیایش

خدایا ،

آتش مقدس « شک » را

آن چنان در من بیفروز

تا همه « یقین » هایی را که در من نقش کرده اند ، بسوزد.

و آن گاه از پس توده ی این خاکستر ،

لبخند مهراوه بر لب های یقینی ،

شسته از هر غبار طلوع کند.

خدایا ،

به هرکه دوست می داری بیاموز

که عشق از زندگی کردن بهتر است .

و به هر که دوست تر می داری ، بچشان

که دوست داشتن از عشق برتر !

خدایا ،

به من زیستنی عطا کن ،

که در لحظه مرگ ،

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است ،

حسرت نخورم .

و مردنی عطا کن ،

که بر بیهودگی اش ، سوگوار نباشم .

بگذار تا آن را من ، خود انتخاب کنم ،

اما آن چنان که تو دوست داری .

« چگونه زیستن » را تو به من بیاموز ،

« چگونه مردن » را خود خواهم آموخت !

 سوتک

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت ؟

ولی بسیار مشتاقم ،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی ،

دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

بدین سان بشکند در من ،

سکوت مرگ بارم را...

 

دکتر شریعتی

 

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 1:45 | |







لن ترانی

در كوي تو مستانه

     مي‌افتم و مي‌خيزم

           دلداده و ديوانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

من مست و پريشانم

    مي نالم و مي مويم

            مدهوش ز پيمانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

تا آنكه تو را يابم

    مي‌گردم و مي‌جويم

             پس بر در آن خانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

چو شمع شب عاشق

    مي سوزم و مي گريم

          از عشق چو پروانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

گر دست دهد روزي

    تا خاك رهت گردم

         در پاي تو جانانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

گفتي كه ز جان برخيز

    در ملك عدم بنشين

        زينروست كه مستانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

من مست قدح نوشم

    از چشم تو مدهوشم

            سلانه به سلانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

ديوانه رويت من

    چون گردن به كويت من

                اي دلبر فرزانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

باز آي و گرنه مي

    هستي ز كفم گيرد

          اينسان كه به ميخانه

                   مي‌افتم و مي‌خيزم

 

حمید مصدق

 

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 21:46 | |







پیش از اینها

پيش از اينها فكر مي كردم خدا

                خانه اي دارد كنار ابرها

                    مثل قصر پادشاه قصه ها

                    خشتي از الماس و خشتي از طلا

        پايه ها ي برجش از عاج و بلور

        برسر تختي نشسته با غرور

    ماه، برق كوچكي از تاج او

    هر ستاره، پولكي از تاج او

        اطلس پيراهن او، آسمان

        نقش روي دامن او، كهكشان

رعد و برق شب، طنين خنده اش

سيل و توفان، نعره توفنده اش

                دكمه پيراهن او، آفتاب

                برق تيغ و خنجر او، ماهتاب


پيش از اينها خاطرم دلگير بود

    از خدا، در ذهنم اين تصوير بود

        آن خدا بي رحم بود و خشمگين

        خانه اش در آسمان، دور از زمين

                        بود، اما در ميان ما نبود

    مهربان و ساده و زيبا نبود

    در دل او دوستي جايي نداشت

            مهرباني هيج معنايي نداشت

            هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا

        از زمين، از آسمان، از ابرها

        زود مي گفتند: اين كار خداست

            پرس و جو از كار او كاري خطاست

            هر چه مي پرسي، جوابش آتش است

     آب اگر خوردي، عذابش آتش است

     تا ببندي چشم، كورت مي كند

            تا شدي نزديك، دورت مي كند

            كج گشودي دست، سنگت مي كند

            كج نهادي پاي، لنگت مي كند

 

با همين قصه، دلم مشغول بود

        خوابهايم، خواب ديو و غول بود

    خواب مي ديدم كه غرق آتشم

    در دهان شعله هاي سركشم

    در دهان اژدهايي خشمگين

            برسرم باران گُرزِ آتشين

            محو مي شد نعره هايم، بي صدا

                            در طنين خنده خشم خدا...

                                نيت من، در نماز و در دعا

    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه مي كردم، همه از ترس بود

            مثل از بركردن يك درس بود

            مثل تمرين حساب و هندسه

            مثل تنبيه مدير مدرسه

                تلخ، مثل خنده اي بي حوصله

                سخت، مثل حلّ صدها مسئله

                    مثل تكليف رياضي سخت بود

                    مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

تا كه يك شب دست در دست پدر

        راه افتادم به قصد يك سفر

                در ميان راه، در يك روستا

                خانه اي ديديم، خوب و آشنا

            زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟

                گفت: اينجا خانة خوب خداست !

                گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند

                گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

                باوضويي، دست و رويي تازه كرد

                با دل خود، گفتگويي تازه كرد

 

گفتمش: پس آن خداي خشمگين

    خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟

        گفت: آري، خانه او بي رياست

        فرشهايش از گليم و بورياست

        مهربان و ساده و بي كينه است

        مثل نوري در دل آيينه است

                عادت او نيست خشم و دشمني

                نام او نور و نشانش روشني

                قهر او از آشتي، شيرين تر است

                مثل قهر مهربانِِ مادر است

 

دوستي را دوست، معني مي دهد

        قهر هم با دوست، معني مي دهد

                هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست

                قهري او هم نشان دوستي است ...

 

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

        اين خداي مهربان و آشناست

            دوستي، از من به من نزديكتر

            از رگ گردن به من نزديكتر


آن خداي پيش از اين را باد برد

            نام او را هم دلم از ياد برد

                آن خدا مثل خيال و خواب بود

                چون حبابي، نقش روي آب بود

                    مي توانم بعد از اين، با اين خدا

                        دوست باشم، دوست ، پاك و بي ريا

 

مي توان با اين خدا پرواز كرد

        سفره دل را برايش باز كرد

            مي توان در باره گل حرف زد

            صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

                چكه چكه مثل باران راز گفت

                با دو قطره، صدهزاران راز گفت

        مي توان با او صميمي حرف زد

        مثل ياران قديمي حرف زد

            مي توان تصنيفي از پرواز خواند

            با الفباي سكوت آواز خواند

    مي توان مثل علف ها حرف زد

    بازباني بي الفبا حرف زد

                مي توان در باره هر چيز گفت

                مي توان شعري خيال انگيز گفت

                                مثل اين شعر روان و آشنا...

 

قیصر امین پور

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 21:32 | |







منطق

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟

 استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهادمی کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

 هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

 استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند؟

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

 استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

 خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

 یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

 استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

 بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

 استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

 شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

 استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

 خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 20:39 | |







نیکی کردن

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم.

 سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.

 دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.

 سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.

 آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.

 زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 15:9 | |







دفتر مشق

 

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 23:44 | |







مادر....

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

 وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟

 دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.

 وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 23:21 | |







سیب و جوابیه های آن...

 

شعر زیبای "سيب" از حمید مصدق:

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
 


جوابی به شعر "سيب" که منسوب به فروغ فرخ زاد هست:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...
 


و سروده ی آقاي جواد نوروزي در ادامه ی این نظیره نویسی:
 

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت ... !

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 21:51 | |







کیستی؟

کیستی که من

این گونه

به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم،

کلید خانه ام را

در دستت می گذارم،

نان شادیهایم را

با تو قسمت می کنم،

به کنارت می نشینم و بر زانوی تو

این چنین آرام

به خواب می روم؟

کیستی که من

این گونه به جد

در دیار رویاهای خویش

با تو درنگ می کنم؟

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 18:32 | |







پسر پادشاه و دختر فقیر

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد …

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می‌کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده … اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد… وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم . همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم … من به تمامی‌دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی‌از دستان پسر پادشاه گرفت… دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است… روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد … اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی‌رویید … او روز به روز افسرده تر میشد . به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود …. که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند … یکی گلدانی از یاس‌های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز‌های سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله‌های قرمز… اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند … شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد … سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد … پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده … همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند… که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود … در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت ………



لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 1:52 | |







قرار...

نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سرخم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سر آمد.

صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشت‌م بهش بود. کلید انداخت‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌رو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جووی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج - درب و داغان نگاه به  ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!!
لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 1:32 | |







یک روز دیگر...

امروز هم گذشت یه روز دیگه از روزهای بی تو بودن

هنوز از این روزهای وحشتناک باقی مونده …

تنهای تنها میون این همه آدم سخته.

 

دلم میگیره وقتی بهش فکر میکنم

وقتی نگاه می کنم وتا فرسنگها کسی را پشت و پناهم نمی بینم

خسته شدم از این همه لبخند زورکی از این همه بهونه الکی

ای کاش یه ذره فقط یه ذره شهامت داشتم اونوقت واسه پنهون کردن بغض تو گلوم

سرفه نمی کردم ونمی گفتم مثل اینکه سرما خوردم

اونوقت دیگه بهونه اشکام رفتن پشه تو چشمم نبود

خسته ام از جواب دادن های دروغکی از اینکه به دروغ بخندمو اعلام رضایت بکنم تا کسی نفهمه روزگارم عالیه برای سوختن برای نابودی

من به اینا کار ندارم دلم واسه تو تنگ شده .

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 15:20 | |







با تو...بی تو... (دکتر شریعتی)

 

 

باتو، همه‌ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می‌کند

باتو،  سپیده‌ی هرصبح بر گونه ام بوسه می‌زندبی‌کسی، غرقه‌ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من‌اند و پرندگان خواهران من‌اند

باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می‌زند

باتو، من با بهار می‌رویم

باتو، من در عطر یاس ها پخش می‌شوم

باتو، من درشیره‌ی هر نبات می‌جوشم

باتو، من در هر شکوفه می‌شکفم

باتو، من در طلوع لبخند می‌زنم، در هر تندر فریاد شوق میکشم، درحلقوم مرغان عاشق

می‌خوانم در غلغل چشمه ها می‌خندم، در نای جویباران زمزمه می‌کنم

باتو، من در روح طبیعت پنهانم

باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می‌نوشم

 باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این

 

وگلها کودکان من‌اند و‌اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من‌اند وب وی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش‌ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من‌اند.

 

 

 

 

 

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه می‌بینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می‌آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من‌اند

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته‌اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه می‌فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده‌اند

وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده‌اند و بر گردنم افکنده‌اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می‌بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت‌اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده‌ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار می‌کند

بی تو، من با بهار می‌میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می‌گریم

بی تو، من در شیره‌ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می‌کنم.

بی تو، من با هر برگ پائیزی می‌افتم. بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می‌خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یادمی‌برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده‌ی پامال زمستانم.درختان هر کدام خاطره‌ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه،  پیک و پیغامی‌نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من،شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من‌اند.

 باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من‌اند

باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می‌خواباند
ابر، حریری است که برگاهواره ی من کشیده‌اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه‌ی ماست در دست خویش دارد

باتو، دریا با من مهربانی می‌کند

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:47 | |







غریبانه

 

در شب کوچک من افسوس...

باد با برگ درختان میعادی دارد

در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست

گوش کن..وزش ظلمت را میشنوی؟؟؟

من غریبانه به این خوشبختی می نگرم...

من به نومیدی خود معتادم...

لطفا از مطالب موجود در آرشیو موضوعی نیز دیدن فرمایید این صفحه را به اشتراک بگذارید

[+] نوشته شده توسط pejman در 19:9 | |