به وبلاگ خودتون خوش اومدید...
همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی آنجا که بتوانی انسانتر باش
و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری این رسالت دائمی توست...
(دکتر شریعتی)
گل زیبا به پروانه چنین میگفت:
فرار نکن ببین چقدر سرنوشت ما با یکدیگر فرق دارد! من در جای خود میمانم و تو میروی. نگاه کن ما چقدر به یکدیگر علاقه داریم؟ ما دور از آدمها زندگی میکنیم. آن قدر به هم شباهت داریم که مردم میگویند هر دوی ما گل هستیم ولی افسوس تو آزادی و من اسیر زمین هستم چه سرنوشت وحشتناکی؟!
چقدر دوست داشتم میتوانستم پرواز تو را در آسمانها با نفس خود عطر آگین کنم ولی تو دور از من از میان گلهای دیگر فرار میکنی و من باید در جای خود بایستم و چرخیدن سایه ام را زیر پاهایم تماشا کنم.
تو میگریزی و باز میگردی و عاقبت به جای دیگر میروی تا بهتر بدرخشی و برای همین است که هر روز صبح تو مرا گریان میبینی!
آه برای این که عشق ما پایدار بماند ای پادشاه من یا تو هم مثل من ریشه بگیر یا مرا هم مثل خودت بال بده!
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار میتوان کرد؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد… بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. میتواند ….
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامیرا به دست نیاورد، اما ….
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
دیشب چشمهایم را بر هم گذاشتم و آرزویی در دل کردم
آرزویی هر چند بچه گانه
هر چند از روی دل
هر چند میدانم ممکن است به آرزویم نرسم
ولی حتی اگر به آرزویم نرسم٬
من تا آرزوها و هر جا که درها را باز کنی با تو هستم و خواهم بود
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
حتی اگر فاصلهها باعث دوری دیدهها گردد
همیشه در دلم خواهی ماند
جایی که جای هیچ کسی نیست بجز تو
و هیچ کسی نمیتواند جای تو را در دلم بگیرد…
نگاه معصومت در یاد من همیشه جاوید است
برای همیشه…
مدت زیادی از زمان ازدواجشان میگذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیبهای خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعتهای زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده میدید، زبان به شکایت گشود و باعث ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمیدر دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان میشود را بنویسید و در مورد آنها بحث و تبادل نظر کنند.
زن که گلههای بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.
شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم”
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید،اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد:در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟..خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهمیتی ندارد،می توانی او را مـادر صدا کنی.
من و تو با همیم اما دلامون خیلی دوره
همیشه بین ما دیوار صد رنگ غروره
نداریم هیچ کدوم حرفی که باز هم تازه باشه
چراغ خنده هامون خیلی وقته سوت و کوره
من و تو.. من و تو .. من و تو..
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم
نشستیم خیلی شب ها قصه گفتیم از قدیما
یه عمره وعده ها افتاده از امشب به فردا
تمام وعده ها رو دادیم و حرفا رو گفتیم
دیگه هیچی نمی مونه برای گفتن ما
من و تو.. من و تو .. من و تو..
هم صدای بی صداییم ، با هم و از هم جداییم
خسته از این قصه هاییم ، هم صدای بی صداییم
گل های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه
دیگه افتاده از کار ساعت پیر رو طاقچه
گل های قالی رنگ زرد پاییزی گرفتن
اون هام خسته شدن از حرف هر روز تو و من
من و تو.. من و تو.. من و تو.. من و تو..
هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
چقدر با همه حرفها بیگانه شده ام !
کجایم ؟همچون پرنده ای بلند پرواز برفراز همه ی شعر ها و عشق ها ، همه ی فهم ها و حرفها چرخ میخورم؛
دلم حلقوم تشنه ای است در زیر باران بهاریمی که از غیب بر زمین فرو میکوبد،میبارد میبارد.!
هر قطره ای کلمه ای ،چه زلال ، چه خوب .....!
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخهدزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخش
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است!نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن!
بگذار تا شیطنت عشق، چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید هرچندمعنایش جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن!
"خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد قوتم بخش تا نانم و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم."
خداوندا، مگذار آنچه را که حق می دانم، به خاطر آنچه که بد می دانند، کتمان کنم.
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد
مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد
خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...
حلالم کن دارم میرم چقدراین لحظه دلگیره
گناهی گردن ما نیست همش تقصیر تقدیره
نگام کن لحظه ی رفتن چه تلخه این هم آغوشی
چه وحشتناکه دل کندن چقدر سخته فراموشی
پرازبغضم پرازگریه پرازتلخی وشیرینی
حلالم کن دارم میرم منوهرگز نمی بینی
حلالم کن اگه دستام به دستای توعادت کرد
آخه دنیای عاشق کش به ما دوتا خیانت کرد
کلاف آرزوهامو چراهیشکی نمی بافه
برای ما دوتا عاشق جدایی دورازانصافه
تمام سهم من از تو یه حلقه س که توو دستامه
تمام سهم تو ازمن یه عشق بی سرانجامه
تو بارونی ترین ابری من ازپاییز لبریزم
چه معصومانه می باری چه مظلومانه می ریزم
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است.
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به این معنی است که شما می توانید کیف تان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”
تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
می نویسم از قلب مهربانت از آن احساس پاکت
می نویسم از چشمان زیبایت ازنگاه پر از عشقت
با صداقت می نویسم
نخستین عشقم تویی
و با یکدلی می نویسم که با تو
تا آخرین لحظه خواهم ماند
با چشمان خیس می نویسم
که خیلی مهرت در دلم نشسته
و با بغض می نویسم
می نویسم از آن حرف های شیرینت
و ان لحظه ی رویایی که من و تو در آن آشنا شدیم
و شیفته ی قلب های سرخ هم شدیم
آن چه که می نویسم حرف دل است و بس
حرف دل عاشق و بی قرار من
می نویسم و فریاد می زنم
دوستت دارم
آقا گمانم من شما را دوست... حسی غریب و آشنا را دوست... نه نه! چه می گویم فقط این که آیا شما یک لحظه ما را دوست؟ منظور من این که شما با من... من با شما این قصه ها را دوست... ای وای! حرفم این نبود اما سردم شده آب و هوا را دوست... حس عجیب پیشتان بودن نه! فکر بد نه! من خدا را دوست... از دور می آید صدای پا حتا همین پا و صدا را دوست... این بار دیگر حرف خواهم زد آقا گمانم من شما را دوست...
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهادمی کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!
روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی میكرد.از این خانه به آن خانه میرفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی میكرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری میكنم.
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامیكه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است.
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
جوابی به شعر "سيب" که منسوب به فروغ فرخ زاد هست:
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت...
و سروده ی آقاي جواد نوروزي در ادامه ی این نظیره نویسی:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت ... !
روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود. دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد …
خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه میکردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد. و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد . او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده … اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید . پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند. اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد . و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد… وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند تا من همسرم را از میان آنان برگزینم . همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم … من به تمامیدختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند. هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمیاز دستان پسر پادشاه گرفت… دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …! اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است… روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد … اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمیرویید … او روز به روز افسرده تر میشد . به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود …. که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند … یکی گلدانی از یاسهای وحشی و دیگر نیز گلدانی از رزهای سرخ در دست داشتن یکی شب بوهای معطر و دیگری لالههای قرمز… اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد. تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند … شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد … سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد … پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده … همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند… که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود … در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید ! و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …! پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت ………
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سرخم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سر آمد.
صدای تند قدمهاش و صدای نفس نفسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بهش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهرو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، و خون، راه کشیده بود میرفت سمت جووی کنارِ خیابان.
ترسخورده - هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج - درب و داغان نگاه به ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!!
باتو، سپیدهی هرصبح بر گونه ام بوسه میزندبیکسی، غرقهی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران مناند و پرندگان خواهران مناند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه میزند
باتو، من با بهار میرویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش میشوم
باتو، من درشیرهی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه میشکفم
باتو، من در طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق میکشم، درحلقوم مرغان عاشق
میخوانم در غلغل چشمه ها میخندم، در نای جویباران زمزمه میکنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را مینوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این
وگلها کودکان مناند واندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی مناند وب وی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوشترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای مناند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا میآزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار مناند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفتهاند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گستردهاند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربودهاند و بر گردنم افکندهاند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا میبلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشتاند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیدهی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار میمیرم
بی تو، من در عطر یاس ها میگریم
بی تو، من در شیرهی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس میکنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی میافتم. بی تو، من در چنگ طبیعت تنها میخشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یادمیبرم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمردهی پامال زمستانم.درختان هر کدام خاطرهی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینهفروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من،بوی پونه، پیک و پیغامینه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من،شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای مناند.
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان مناند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود میخواباند
ابر، حریری است که برگاهواره ی من کشیدهاند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایهی ماست در دست خویش دارد