دل کندن

 دل کندن اگر کار آسانی بود…
فرهاد به جای بیستون دل میکند!

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:29 | |

بی انصاف..

به پیراهنت
به آفتاب بالای سرت
به آینه اتاقت که
هرروز یک دل سیرتماشایت میکند
من یک نفرم بی انصاف
چطور یک تنه به یک لشکرحسادت کنم؟

[+] نوشته شده توسط Maryam در 12:33 | |

قاصدک..

همین که قاصدکی را فوت کنی..

تا عطر نفسهایت را با خود بیاورد ..

برای دلم کافیست..

[+] نوشته شده توسط Maryam در 22:23 | |

چشمانت با من چه میکند..

نمی دانم چشمانت با من چه میکند

فقط وقتی که نگاهم میکنی ...

چنان دلم از شیطنت نگاهت می لرزد

که حس میکنم چقدر زیباست

فدا شدن برای چشمهایی که تمام دنیاست...

[+] نوشته شده توسط Maryam در 22:11 | |

دلم تنگ میشود ..

هنوز هم

دلم تنگ میشود برای تو...

شاهدش

همین نوشته!

[+] نوشته شده توسط Maryam در 21:55 | |

تو نيستی

چشمانم را كه باز ميكنم، تو نيستی

اين بيرحمانه ترين اتفاق این روز هایم است...

[+] نوشته شده توسط Maryam در 22:50 | |

چیزی نــــگو ..

حرفــــــی ندارم

تو هم چیزی نــــگو

بگذار تنها تــــماشـــــایت کنم

دل ربـــــاترین چشــــم انداز!...

[+] نوشته شده توسط Maryam در 22:46 | |

آغوشی باش..

آغوشي باش و مرا به اندازه تمام اشتباهاتم بغل كن،
بدون آنكه حرفي ميانمان رد و بدل شده باشد،
فقط نگاه باشد ونفس،
زندگي انقدر ها دوام نمي آورد،
همين حالا هم دير است.

[+] نوشته شده توسط Maryam در 22:40 | |

بعضی وقتا

 بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی

شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن . . .

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری !

خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی . . .

[+] نوشته شده توسط pejman در 19:39 | |

قدر لحظه ها

 قـــــدر لحـــــظـه ها را بـدان …

زمـانــــــی می رسد که تـو دیگــــــــر قادر نیستـــــی بگـویـــــی

جبــــــران مـــــی کـنم …

[+] نوشته شده توسط pejman در 13:22 | |

پس از مردن نمی توان خندید

دو روز پيش­تر از مرگ من، جهان خنديد

به سمت سبز افق­هاي بيكران خنديد

به شام مردن من هم دو صد ستاره شكفت

و ماهتاب به پندار و پرنيان خنديد

از آفتاب تماشايي سراپا چشم

بپرس تا چه كسي ماند و جاودان خنديد

مرا كه قهقههء كبك مي­زدم ديروز

مگو كه باز بخندم اگر فلان خنديد

ميان برزخ و دوزخ؛ و عمق ورطهء قبض

چه گونه مي­شود از انبساط جان خنديد؟

بخند اي لب لبريز از حيات، بخند!

كه ديگر از پس مردن نمي­توان خنديد

[+] نوشته شده توسط pejman در 18:30 | |

هستند دخترانی

 هنوز هم هستند دختراني كه تنشان بوي محبت خالص مي دهد . . . بكرند . . . نابند . . . احساساتشان دست نخورده است ، لمس نشده اند ،... باور نكرده اند ، تحقير نشده اند ، كمياب اند! پاك اند! روزي كه قرار مي شود كنار گوش كودكي لالايي بخوانند ، شرمشان از نام "مادر" نمي شود! و زير آغوش همسرشان ، چشمانشان را نخواهند بست كه با روياي ديگري سر كنند . . .

[+] نوشته شده توسط pejman در 1:57 | |