یادش بخیر
یادش بخیر بچگی ها
*اون چراغ علاالدین ها که زمستونا روشن می شد و همه اتاق بوی نفت می گرفت
*اون دمپایی صورتیای جلو بسته که روشون عکس خانوم کوچولو،دوست، پسرشجاع بود
*اون بستنی توپیا ،که همیشه وانیلی بود یه وقتایی هم شانسی بهمون دو رنگش می افتاد
*اون زیزیگولوی مهربون من که هنوزم عاشقشم با اون خونه ی کوچولوش
*اون هایدی که همیشه تو کف اتاقشو وکفشای چوبیش بودم
*اون نوشمکا یا همون یخمکا که بزرگاش 25تومن بود و چه حالی میداد وقتی یخه، از وسط به زور نصفش می کردیم
*اون توپ چل تیکه ها که نه! چهل لایه ها که داداشیم با 9تا توپ پلاستیکی درست می کرد و همیشه سنگین بود برام
*اون وقتا که تو آرایشگاه بغض می کردم که چرا مامان می خواد موهام کوتا بشه؟و من دوس داشتم با کش ببندمشون
*اون وقتا که ذوق داشتم واسه مدرسه و میشستم الکی خط خطی می کردم
*اون وقتا که رفتم مدرسه از ذوق داشتم می مردم
*اون معلم مهربون کلاس اول
*اون میز اول وسط که جای من بود ونشونه واسش گذاشته بودم که گوشه ی میزم دوتا میخ کنار هم داره
*اون دوستای ساده دبستان
*اون خط فاصله ها که با مداد گلی می ذاشتم وسط کلمه ها
*اون کشف بزرگم !که فهمیدم اگه سر مداد گلی تف بزنم پر رنگ تر میشه
*اون لحظه ها که از چیزای کوچولو بغضای بزرگ می رفت تو گلوم
*اون روزا که یواشکی وقتی تنها میشدم مهر نماز مامانو میخوردم بعد تهش می گفتم خداجون ببخشید خیلی خوشمزست
*اون ترسای کشنده ی آخر شبام که از سایه های روی دیوار و شاخه های درختا داشتم
*اون عکس برگردونا که میزدم به گوشه سمت چپ دفترم
*اون دفتردیکته سال اول دبستانم که سبز بود وصد برگ
*اون اولین غلط املاییم که برادر رو اشتباه نوشته بودم
*اون کمد آبیای کنار کلاس که توش پر بود از شکلات و عکس برگردون و جایزه
*اون لوبیا ها که لای دستمال کاغذی جوونه میزد
*اون نباتا که درست میکردم واسه علوم
*اون کاغذا که با آب کلم و چایی باید رنگ می کردم
*اون کارتونا که حتی یه دونشو باصد تا نمو و شرک عوض نمی کنم
*اون نوار کاستا که با خودکار عقب جلو میکردم
*اون جوجه 50تومنی رنگیا که همییییییشه می مردن و با داداشی بهم قول می دادیم که نخریم دیگه اما باز .....
*اون پفکای اشی مشی ،مینو،با اون پوسته های سادشون
*اون کیکای آستان قدس
*اون موزایی که همیشه یه چیز دست نیافتنی بود برامون و الان ریخته همه جا
*اون کالباسا که مزش دیوونم می کرد
*اون آبگوشت ها و کله پاچه ها که باید هفته ای یه بار به زور میخوردم و حرف نمی زدم تا بابام مث همیشه بگه آفرین دختر بابا
*اون خاله بازیا که توش انقد واسه توضیح بازیمون «مثلا ،مثلا» می کردیم که حد نداشت
*اون دکتر بازیا که نهایت کار بدش بالا دادن بلوز دوستمون بود واسه در آوردن بچش
*اون دزدکی رفتن سر کمد مامان و پوشیدن لباسا و کفشاش و بعدم رفتن جلو آینه و ور رفتن با لوازم آرایشاش
*اون قد بلندی کردنا واسه رسیدن قدمون به ظرفشویی و آخرم خیش شدنمون تا زیر بغل
اون تق تق زدنای تو سر تلویزیون واسه دیدن فوتبالیست ها و دوقلو های افسانه ای
اون ..............................................
واقعا یادشون بخیر هی...
نظرات شما عزیزان:
hastiii
ساعت23:50---15 مرداد 1391
vaghen mamnun...
yadeshun b kheirپاسخ:خواهش میکنم...
|